عشق، عاشق، معشوق

عاشق شدن تجربه‌ی کاهنده‌ای است که تمام سرمایه‌ی عاطفی ما را مطالبه می‌کند و می‌ستانـَد.
یاد معشوق در سطح روان و آگاهی ما حضوری نازدودنی پیدا می‌کند. رسوب نمی‌کند تا چندی به خاطره‌ای در اعماق تبدیل شود و فردا دوباره خود را به سطح برکه‌ی روانمان برساند بلکه همچون جسمی که چالاکی عاطفی‌اش بیش از چالاکی عاطفیِ خاطرات ماست در سطح باقی می‌ماند. از آن پس، هر خاطره، پندار، گفتار و کرداری در حضورِ و با حضور ذهنی معشوق رخ می‌دهد. عاشق مسکین، از روزن حضور معشوق در همه چیز می‌نگرد. هر توجهی از مجرای وجه و رخ او می‌گذرد. اوست که رنگ حضور خود را بر همه چیز می‌زند. این دیگر تغییر دیدگاه و منظر نیست؛ تغییر دید و نظر است. وحدت در وجود یا شهود هم که نباشد، باری، "مشارکت" در شهود و وجود است. معشوق با ما همبودی (معیّت وجودی) پیدا می‌کند. در فرایند عشق، ما حقیقتا "دگرباش" و "دگربود" می‌شویم: خودمان نیستیم؛ اوییم. از خود هم که بیگانه نشویم، اما بیگانه‌ای را شریک خودیتِ خود کرده‌ایم- و این یعنی به خطر انداختن سلامت روانی. به جای آنکه "دیو"آنه شویم "دیگر"آنه می‌شویم.
از میان تمام واژه‌های همآیند و همنشین با عشق، "درد" عشق گویاتر است. بسا دردی که نشانه‌ی بیماری‌ست. بسی عشق که بیماری‌ست.

عارفان با احساس مستمر و پیوسته‌ی حضور خداوند تجربه‌‌ی استعلا یافته‌ای همتراز با این عشق زمینی دارند. این تجربه اما، به گواهی تاریخ، برای عارفان افزاینده بوده نه کاهنده. خدا برای فرد عارف نه چون آبی است که جرعه‌ای از آن بنوشد و سیراب شود بلکه همچون نوری است که پیوسته باید حضور داشته باشد تا دیدن میسر شود (الله نور السموات و الارض). خدای عارف فقط موجود/وجود نیست؛ حاضر/حضور است. دانشی به گزاره‌ای نیست ("خدا وجود دارد")؛ بینش است. معنای "ذکر" همین است: در یاد داشتن، نه به یاد آوردن. برای فرد عارف، خدا "در ضمن" یادش حضور و تجلی دارد (و از آن پس: فاینما تولّوا فثمّ وجه الله). این حضور نه حضور "یاد" خدا بلکه حضور خود خداست. و چنین است که یاد خدا برای عارف در حکمِ ذکر گفتن است، بی آنکه کلامی بر لب براند...

 

 

عبدالرحیم مرودشتی

...

ﺷﺒﯽ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺖ...ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻧﺶ ﺁﻏﺎﺯ ﺑﻮﺩﻧﯽ ﺳﺖ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﻮﺩ...

شمس و مولانا

آورده اند: روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟!
شمس پاسخ داد:بلی.
مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
...ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
- پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد
مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:"ای مردم!شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است." آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.مرد ادامه داد:"این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!" سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:"ای مردم بی حیا!شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند."
رقیب مولوی فریاد زد:"این سرکه نیست بلکه شراب است."
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت:برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست،تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی،با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود...

 

 

(کتاب ملاصدرا.تالیف هانری کوربن.ترجمه و اقتباس ذبیح الله منصوری) با اندکی دخل و تصرف

تاریخِ حضورِ یهودیان در ایران

 

تاریخ حضور یهودیان در ایران

به بیش از سه هزار سال پیش باز می‌گردد و مهاجرت‌های اجباری یهودیان از اسرائیل به آشور، بابل و بخش‌های غربی و مرکزی ایران در طی چند دوره متوالی. اینان در طول تاریخ با دیگر ایرانیان ارتباط تنگاتنگ فرهنگی و دینی داشته‌اند به طوری که در سیاهکل یهودیان در ماه رمضان همراه با مسلمانان روزه می‌گرفتند و در کردستان در مراسم صوفیان شرکت می‌جستند. یهودیان در زندگی فرهنگی ایران حضور فعال داشته‌اند و برای خود هویت ایرانی قائل هستند
در زمان کورش بزرگ، یهودیان اجازه یافتند به سرزمین اسرائیل که بخشی از امپراتوری هخامنشی شده بود، بازگردند و معبد خود را بازسازی کنند. اما گروهی از آنها در ایران ماندند و آزادانه دین و فرهنگ خود را حفظ کردند. این روایتِ رواداریِ کورش نسبت به یهودیان در عهد عتیق از کتاب مقدس آمده‌است و یهودیان جهان به همین دلیل او را یکی از ناجیانِ قوم خود می‌دانند.
شماری از اماکن مقدس و تاریخی یهودیان در ایران قرار دارند که آرامگاه پیامبران و بزرگان بنیاسرائیل مانند دانیال نبی در شوش، و پیامبر حبقوق در تویسرکان از این جملهاند و مورد احترام مسلمان نیز می‌باشند. و نیز مقابر چندتن از بزرگان برجسته یهودی هاراو اورشرگاء در یزد و خاخام ملا مشه هلوی در کاشان قرار دارند.
آرامگاهی منسوب به استر و مردخای در همدان وجود دارد که بسیار مورد احترام یهودیان می‌باشد. می‌دانیم که هگمتانه (همدان در دورهٔ باستان) پایتخت تابستانی هخامنشیان بوده‌است.
کتاب استر
کتاب استر Esther فصلی معروف از عهد عتیق است که در آن گفته می‌شود او به کمک عموی خود مردخای Mordechai به عقدِ خشایار شاه در می‌آید و موفق می‌شود با استفاده از موقعیت خود تهدیدی را که متوجه همکیشان اش بوده از میان بردارد. و ۷۵ هزار نفر از ایرانیان مخالف خود را به قتل برساند. با این حال در تطابق افسانهٔ استر با واقعیات تاریخی تردیدها و اختلاف نظرهایی هست که در این سرفصل نمی‌گنجد. آنچه در اینجا باید به آن اشاره شود این است که شخصیت استر نزد یهودیان ایران و جهان از ارزشی اسطوره‌ای و مذهبی برخوردار است و داستان او و مقبره‌اش نماد پیوند آنان با ایران زمین و از علتهای گرایش یهودیان جهان به تاریخ پارس است.
ورود اسلام به ایران
در دوران اسلامی عمده ترین مراکز سکونت یهودیان در عراق و شهرهایی همانند سورا، پومبدیتا و تیسفون و پس از آن در شهرهای ایران از جمله همدان، نهاوند، جندی شاپور، شوش، تستر و مناطقی چون قهستان و جرجان بود. یکی دیگر از نواحی یهودی نشین محلی به نام یهودیه در سرزمین اصفهان بود که بلاذری به قرارداد صلحی که در فتح اصفهان در یهودیه بسته شد اشاره کرده‌است.
پس از اسلام یهودیان نیز مانند دیگر اقلیت‌های دینی مجبور به پرداخت جزیه بودند. گرچه قوانین محدود کننده‌ای همانند ممنوعیت ساخت کنیسه، اجبار به کوتاه بودن کنیسه‌ها از مساجد، حمل نکردن صلاح و پوشیدن لباس‌های خاص گاه گاه به صورت پراکنده درباره یهودیان اجرا می‌شد اما با این حال وضع یهودیان در حکومت اسلامی بسیار بهتر از وضعی بود که در امپراطوری بیزانس داشتند.
دوران خلافت اسلامی
در دوران خلفای راشدین و پس از آن در دوره امویان و عباسیان، یهودیان دوره جدید از حیات فرهنگی و اجتماعی را آغاز کرند. در این دوره رهبری سیاسی و اجتماعی یهودیان بر عهده شخصی به نام رأس جالوت بود که توسط دستگاه خلافت به رسمیت شناخته می‌شد. رأس جالوت از میان یکی از روسای مدارس مذهبی شهرهای پومبدیتا و سورا که به گائون یا غائون معروف بودند انتخاب می‌شد. یهودیان ایران علاوه بر پرداخت جزیه به گائون اعاناتی هم برای او می‌فرستادند و در مقابل گائون قضات و روحانیون یهودی را برای اداره جوامع و اجرای شعائر به این مردم گسیل می‌کرد. همین فرستاده‌ها باعث شدند که همدان و اصفهان در قرن ششم هجری به مراکز عمده فرهنگی یهودیان تبدیل شوند.
پس از درگیری گائونها بر سر مقام رأس جالوت که به از بین رفتن این مقام انجامید. جامعه یهودیان ایران دچار آسیب‌های فراوان شد. این دوره هم زمان بود با ظهور فرقه‌های جدیدی چون قرائیم و قیام افرادی چون عوبدیا ابو عیسی یهودی که دست به تجدید نظرهایی در دین یهود زدند که البته همه با مقاومت گائون‌هایی همانند سعادیا گائون به شکست انجامید.
در دوران اسلامی فشار خراجهای سنگین جامعه یهودیان را مجبور به خروج از روستاها و روی آوردن به شهرها کرد مهاجرات‌هایی که تا دوران جدید نیز ادامه یافت. این تغییر در جامعه یهود آن‌ها را بر مشاغل معاملاتی و همچنین صنایع مسلط گرداند
غزنویان
در دوران غزنویان و سلجوقیان رشد جامعه یهودی ادامه یافت به صورتی که بسیاری از ایشان به دربارهای این حکومت‌ها راه یافتند از این جمله می‌توان از اسحاق نامی که در دربار محمود غزنوی مامور اداره معادن سرب بلخ بود و همچنین چندین یهودی که در دستگاه خواجه نظام الملک به امور دیوانی مشغول بودند را نام برد.
در یورش مغول یهودیان نیز مانند دیگر ایرانیان آسیب‌های فراوان دیدند اما از میان رفتن مرزهای دینی در این دوره به ایشان فرصت شرکت فعالانه در امور حکومت را داد تا جایی که در دوران سلطنت ارغون شاه فردی به نام سعدالدوله به منصب وزارت دست یافت. در دوره جانشینان ارغون شاه جزیه دوباره برقرار شد و یهودیان مورد تعقیب آزار و تاراج قرار گرفتند. تیمور نیز به قول ابن عربشاه دستور داد مسلمان و اهل زمه را یکسان تباه سازند.
در دوران صفویان که مذهب رسمی ایران «تشیع» اعلام شد، یهودیان بیش از هر زمان دیگری در مضیقه و در معرض تبعیض قرار داشتند.
صفویه
به جز زمان سلطنت شاه عباس، دوران صفویه برای یهودیان دوران آزار و تعقیب و تغییر دین اجباری است. تا جایی که گروه بسیاری از آنان ناچار به ترک وطن و کوچ به عثمانی شدند. تنها در زمان روی کار آمدن نادرشاه افشار و پس از او زندیان بود که یهودیان روی آسایش دیدند و این روند به پایان رسید.
قاجاریه


کلیمیان در جنبش مشروطه
دوران قاجار برای یهودیان دوران بازگشت دوباره رنج هاست. دوران از سرگیری تغییر اجباری دین (به ویژه فاجعه مشهد در زمان محمد شاه قاجار) است.
بعد از جنگ جهانی دوم عده‌ای از یهودیان کشور به دلیل تشویق‌ها و تحریکات سازمانهای صهیونیستی و یا بخاطر مشکلاتی که داشتند به اسرائیل کوچ کردند و اکثریت آنها در آنجا با شرایط دشواری مواجه شدند. اما در دهه‌های بعد عده‌ای از آنها حتا به رده‌های بالای سیاسی دست یافتند که از آن جمله می‌توان به رئیس جمهور موشه کتساف (موسی قصاب) و شائول موفاز وزیر پیشین دفاع اشاره کرد.
اولین اطلاعات رسمی در مورد تعداد یهودیان ایران، در سالنامه رسمی ۱۳۰۵ خورشیدی منتشر شده‌است. بر این اساس تعداد یهودیان ایران در آن سال برابر ۴۵۰۰۰ نفر بوده و در اکثر شهرهای ایران ساکن بوده‌اند. شغل اکر مردان یهودی ساکن ایران کسب و تجارت و دلالی بوده و فلاحت پیشگان نادرند.
همچنین برترین و زبردست‌ترین ماماهای تهران در این دوره، زنان یهودی بوده‌اند و بالاترین دستمزد در میان زنان قابله را داشته‌اند.
پهلوی
در زمان سلطنت رضاشاه پهلوی و محمدرضا شاه پهلوی به‌تدریج وضع اجتماعی یهودیان در ایران بهبود یافت.
بعد از انقلاب ۱۳۵۷ موجی از مهاجرت در میان یهودیان ایران آغاز شد و جمعیت ۸۰ تا ۱۰۰ هزار نفری آنان به مرور کاهش یافت و اکنون به کمتر از ۲۵۰۰۰ نفر رسیده‌است. بیشتر مهاجران یهودی ایرانی که بعد از انقلاب ایران را ترک کردند در کالیفرنیا و نیویورک در آمریکا ساکن شدند و گروهی نیز در اسرائیل و اروپا. شهردار بورلی هیلز در شمال لس آنجلس اکنون (۲۰۰۷) یک یهودی ایرانی تبار است که سالها پیش از انقلاب به آمریکا مهاجرت کرده بود. بخش مهمی از جمعیت این محلهٔ اعیان نشین را کلیمیان ایرانی تبار تشکیل می‌دهند.
بیش از نیمی از یهودیان باقی‌مانده در ایران در تهران ساکن اند و مابقی در شهرهایی چون شیراز و اصفهان و شمار اندکی در یزد و همدان و دیگر مناطق پراکنده‌اند. بیشتر کلیمیان به دلیل دشواریهای استخدامی به مشاغل آزاد رو می‌آورند. البته از نظر قانون منعی برای استخدام آنها در اکثر مشاغل وجود ندارد.
با تشکیل مجلس شورای ملی در دوران مشروطیت، اقلیت‌های دینی از کرسی نمایندگی برخوردار شدند و کلیمیان تا به امروز در همه دوره‌ها دارای نماینده بوده‌اند...
 

 

 

آزادی

فرخی یزدی شاعری بود از عصرِ مشروطه. در جوانی شعری در ستایش آزادی سرود و بدان خاطر توسط ضیغم الدوله قشقایی حاکمِ یزد به زندان افتاد و به فرمانِ حاکم لب هایش دوخته شد. فرخی جان خویش را در راه آزادی و عقایدش فدا کرد. فریاد آزادی خواهی از زبان فرخی:

آن زمان كه بنهادم سر به پای آزادی
دست خود زجان شستم از برای آزادی
تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
می دوم به پای سر در قفای آزادی
در محیط توفانزای ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی
دامن محبت را گركنی زخون رنگین
می توان تو را گفتن پیشوای آزادی
فرخی زجان و دل می كٌند در این محفل
دل نثار استقلال جان فدای آزادی...

فریب و آیینه داری

احساس فریب‌خوردگی شاید تلخ‌ترین تجربه‌ی بشری باشد. احساس این که تو را نمی‌خواسته بلکه در تو، خود را می‌جسته و می‌یافته و می‌پسندیده. نرد عشق با خود می‌باخته. اتحاد عاشق نه با معشوق، که با خودش. اتحاد خودشیفتگی با خودخواهی و خودبینی و خودپسندی و خودجویی و سرانجام، خودیابی...

 

 

 

عبدالرحیم مرودشتی

۱۴۰۰ تا د.آ.ع.ش

اینکه می بینی به رویِ آینه، هااا مانده است
گندیِ نحسِ نفسهایِ کسی جا مانده  است
چندمین میراثِ وحشتناکِ قومی ظالم است
نقشِ ویرانی که جا از طاقِ کسرا مانده است!!!
 
 
چکاد

دوست

 
زنده یاد دکتر احمد تفضلی می گفت: اگر می خواهید با کسی دوستی کنید، نگاه نکنید چقدر سواد دارد، ببینید انسان هست یا نه، چون اگر سوادش کم باشد، می تواند زیاد کند، ولی اگر انسان نباشد، نمی تواند بعداً انسان باشد. روانش به مینو آرام باد...
 
 
 

فریبِ باور

چیزی ویرانگرتر از این نیست که دریابیم
فریب همان کسانی را خورده ایم که باورشان داشته ایم.

 

 

لئو بوسکالیا

شده...؟!

شده در قلب کسی،، جلوه ی مهتاب شوی ؟؟؟
شده بر تشنه لبی، چکه کنی، آب شوی؟
شده خورشید شوی، نور شوی ماه شوی ؟؟
شده از راز دلم، لحظه ای آگاه شوی؟
شده معشوقه شوی در دل کس خانه کنی؟
شده در خواب خوشت، موی کسی شانه کنی؟
شده قلب تو بلرزد ز طنین هوسی؟
شده در خواب تو تکرار شود نام کسی…؟

...

وگر بر رفیقان نباشی شفیق

بفرسنگ بگریزد از تو رفیق...

 

استادِ سخن، سعدی

خوشبختی

(۱) معمولی بودن.

(۲) ناشناخته بودن. 

(۳) انسانیت داشتن.

(۴) داشتنِ چند تا گلدونِ سبز.

(۵) دوستش داشته باشی بدون اینکه بدونه یا بخوای بدونی که براش چه حسی داره اگه بدونه!

(۶) دستِ کم خودت بلد باشی خودت رو درک کنی.

(۷) همه چیز رو خوب و با دقت ببینی.

(۸) بتونی خودت رو به ندیدن، نفهمیدم و نشنیدن بزنی تا...!

(۹) بتونی با همه کس/ چیز حرف بزنی، مثلا درخت پشت پنجره.

(۱۰) بتونی بلند بلند بخندی.

(۱۱) بتونی گریه کنی.

(۱۲) فراموش‌کنی.

(۱۳) بتونی گاهی عصبانی بشی.

(۱۴) خیااااااال پردازی کنی.

(۱۵) کتاب، شعر و تنقلات اعم از خوردنی و نوشیدنی دورت همیشه باشه!

(۱۶) فیلم های خوب برای دیدن داشته باشی! به قول هِدیٖ:«آذوقه ات مهیا باشه...» [هِدیٖ نه هُدا ]

(۱۷)پایان نامه ات بی نقص تموم شده باشه که به همه ی فعالیتهات بی عذاب وجدان برسی...!

(۱۸) فعلا همین قدر بسه، بقیه اش رو دفعه بعد می‌نویسم. 

...

اگر کسی تو را با تمام مهربانيت دوست نداشت، دلگير مباش که نه تو گناهکاری نه او
آنگاه که مهر مي ‌ورزی مهربانيت تو را زيباترين معصوم دنيا می‌کند... پس خود را گناهکار مبين.
من عيسی نامی را می‌شناسم که ده بيمار را در يک روز شفا داد و تنها يکی سپاسش گفت!!!
من خدايی می‌شناسم كه ابر رحمتش به زمين و زمان باريده؛ يکی سپاسش می‌گويد و هزاران نفر کفر !!!
پس مپندار بهتر از آنچه عيسی و خدايش را سپاس گفتند، از تو براي مهربانيت قدردانی می‌کنند.
پس از ناسپاسی‌هايشان مرنج و در شاد کردن دلهايشان بکوش، که اين روح توست كه با مهربانی آرام می‌گيرد.
تو با مهر ورزيدنت بال و پر می‌گيری...
خوبی دليل جاودانگی تو خواهد شد...
پس، به راهت ادامه بده
دوست بدار نه برایِ آنکه دوستت بدارند...
تو به پاس زيبايی عشق ، عشق بورز و جاودانه باش...
به ياد داشته باش هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه كن ... كسی هست كه عاشقانه تو را می‌نگرد
به هیچکس و هیچ چیز در این دنیا وابسته نباش، حتی سایه ات در زمان تاریکی تو را تنها می گذارد.
همراهی خدا با انسان مثل نفس کشیدن است: آرام، همیشگی، نزدیک...
 
 
 
پی‌نوشت: خواستم دلگیر شوم، ناراحت شوم، بی‌خیال شوم. نازنینی بی‌خبر از همه جا این پیام را برایم در همان لحظه فرستاد. مهربانی همیشه جواب می‌دهد، همیشه...

رباعیِ جان!

آن ماه که گفتی ملک رحمانست

این بار اگرش نگه کنی شیطانست

 

رویی که چو آتش به زمستان خوش بود

امروز چو پوستین به تابستانست...

 
استادِ سخن، سعدی 

با دوست مصاف چون توان کرد؟!

نظامیِ عالی جاه می‌فرماید:

با خصم نبرد خون توان کرد 
با دوست مصاف چون توان کرد؟!

 

 

در جواب حضرتِ سعدی می‌فرماید:

 

چو از گلبنی دیده باشی خوشی

روا باشـد ار بار خـارش کشــی

درختی که پیوسته بارش خوری

تحمل کن آنگه که خارش خوری...

حقارت

از روز اولی که با این مردِ میان سال برخورد کردم حسِ خوبی نداشتم. همیشه این اتفاق می‌افتاد که به نحوی یک نفر از دانشجویان را بی دلیل تحقیر می‌کرد. ترور شخصیت را به خوبی بلد بود و انگار همیشه در پیِ فرصتی بود تا این کار را بکند...
زیرآب زنی را هم به محاسنش بیافزایید و خودکم بینی که شما را مجبور کند با عنوانِ آقای دکتر خطابش کنید نه استاد یا آقای فلانی...
هیچ جور نمی‌توانستم درکش کنم. بارها شنیده بودم که می‌گفتند عقده ی حقارت دارد و خب در حد فرو‌نشاندن خشمم از او این را می‌پذیرفتم تا اینکه این مطلب را خواندم(آنچه در پایان نقل خواهم کر د) و فهمیدم ماجرا از کجا آب می‌خورد! متأسف شدم...
بعضی خراشها و زخمها هستند که هیچ وقت التیام نمی‌یابند یا دستِ کم می‌توان گفت که به این سادگی‌ها بهبود پیدا نمی‌کنند. از آن جمله خراشها و زخمهایِ روح اند، خاصه که در کودکی روحِ فرد آزرده شود. پدرها، مادرها، خواهرها، برادرها، معلمها، آدمها نکنید. روح دیگران را نخراشید. جایش خوب نمی‌شود. خوره می‌شود به جان فرد و بعد هم اطرافیانشان قربانیِ بدرفتاریِ شما با دیگری می‌شوند. تا می‌توانید به یکدیگر مهر و شادی هدیه دهید. روح نوازش می‌خواهد نه خنجر! جامعه با کردار تک تکِ ما بیمار و تحقیر شده و رنجور می‌شود. این سیکلِ معیوب باید جایی خاتمه یابد...
 
 
آن‌هایی که خود را تحقیرشده حس می‌کنند
به‌همان اندازه می‌کوشند 
تا خود را تحقیرکننده بنمایانند...

دنیای قشنگ نو
آلدوس هاکسلی
سعید حمیدیان 
ویراستار صالح حسینی

تنهایی

 
تنهایی - احساس و علم براین که انسان تنهاست، بیگانه از جهان و از خویشتن- فقط ویژه یِ مکزیکی‌ها نیست. همه یِ انسان‌ها، در لحظاتی از زندگیشان، خود را تنها احساس می‌کنند. و تنها هم هستند. زیستن یعنی جداشدن از آن‌چه بودیم برای رسیدن به آن‌چه در آینده یِ مرموز خواهیم بود. تنهایی عمیق‌ترین واقعیت در وضع بشری است. انسان یگانه موجودی است که می‌داند تنهاست و یگانه موجودی است که در پیِ یافتنِ دیگری است...
 


دیالکتیک تنهایی
اکتاویو پاز_خشایار دیهمی
 
 
 

...

حرکتهای قهرمانانه توده ی مردم رو منزوی میکنه چون خودشونو جلوی " قهرمان بی کله " ترسو میبینن و سرخورده میشن !
واسه همین فداکاری هر قهرمانی یه کار خودخواهانه س.
قهرمان بازیای انفرادی دیکتاتورها رو نابود نمیکنه !
با مُردن یک دیکتاتور هیچ کاری درست نمیشه !
دیکتاتوریو با تربیت جمعیِ توده ها میشه از بین بُرد !
با مبارزه سازمان داده شده !
وگرنه با مردنِ یک دیکتاتور ، دیکتاتور دیگه یی میاد و دوباره روز از نو ... !

یک مرد
اوریانا فالاچی

دانش

دانش مختصر چيز خطرناكی است
بايد كه از «چشمه پايریَن» كه همان چشمه حكمت است،
يا هيچ ننوشی يا خود را سيراب كنی .
در اين چشمه، جرعه های كوچك و رقيق آدمی را مست و بی خبر می كند
اما نوشيدن ساغرهای پربار شخص را باز به هوشياری باز می گرداند.
 
الکساندر پوپ 
ترجمه دکتر الهی قمشه ای
کتاب در قلمرو زرین
 
-پایرین منسوب به پایریا نام چشمه ای است در مقدونیه که الهگان نه گانه هنر از آن می نوشیده اند .
خاصیت این چشمه ، بنا بر روایات اساطیری ، این بوده است که هر کس از آن جرعه ای می نوشید مست می شد ، اما اگر بیشتر و کامل تر می نوشید از مستی به هوش می آمد...
 

سکوت

گاهی سکوت خود یک فضیلت است. نوعی از عزت نفس. عزت نفسی که شما را مفتخر می‌کند به زندگی‌ای آرام و سرافرازانه. گاه باید در سکوت زیست، فهمید، عشق ورزید، غمگین شد و...

دنیای درون جایی ست که این امکان را به آدمی می‌بخشد تا از همه چیز و همه کس فاصله بگیرد و غرق شود در سکوتی که آمیخته است با خودش و تنهاییش... پناهگاه خوبی‌ست دنیایِ درون...

از امروز تا روزی که باید به سکوت می‌روم و پناهنده ی آنجا می‌شوم که باید...

ارمغانی از دیوانِ شمس

در عشق سلیمانی من همدم مرغانم

هم عشق پری دارم هم مرد پری خوانم

هر کس که پری خوتر در شیشه کنم زودتر

برخوانم افسونش حراقه بجنبانم

زین واقعه مدهوشم باهوشم و بی‌هوشم

هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم

فریاد که آن مریم رنگی دگر است این دم

فریاد کز این حالت فریاد نمی‌دانم

زان رنگ چه بی‌رنگم زان طره چو آونگم

زان شمع چو پروانه یا رب چه پریشانم

گفتم که مها جانی امروز دگر سانی

گفتا که بر او منگر از دیده انسانم

ای خواجه اگر مردی تشویش چه آوردی

کز آتش حرص تو پردود شود جانم

یا عاشق شیدا شو یا از بر ما واشو

در پرده میا با خود تا پرده نگردانم

هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم

هم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم

هم شمس شکرریزم هم خطه تبریزم

هم ساقی و هم مستم هم شهره و پنهانم...

 

حضرتِ مولانا

 

 

 

طعم غزل از چشمه یِ خروشانِ مولانا

هر چند مفلسم، نپذیرم عقیق خرد

کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز

از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد

کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار

دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست

وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف

زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق

من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست...

 

خاطره - سیزده هشتادوشش

 (۱) همکلاسی بودیم، من مغرور و آرام و بی توجه به بقیه. کلاسِ گفت و شنود  دو بود. دختری با صدایی رسا و لحنی که حاکی از اطمینانِ به خود و برتری بر  کل کلاس داشت شروع به صحبت کرد. 
ردیف اول می‌نشستم و دانشجوی مهمان بودم. یک ترم پیش از آنکه ماندگار شویم در آن خانه ی خاطرات! چرخیدم تا چهره‌اش را ببینم. اما نشد. گوشهایم را تیز کردم و صدایش را خوب به خاطر سپردم تا بعد از روی صدایش چهره اش را تشخیص بدهم. کمی بعد چهره اش را دیدم و مطمئن بودم ما هیچوقت با هم رابطه ای نخواهیم داشت و این چیزی بود که می‌خواستم...
 
(ادامه دارد...)

زاهد و آسیابان

رفت روزی زاهدی در آسیاب
آسیابان را صدا زد با عتاب
گفت دانی کیستم من گفت :نه
گفت نشناسی مرا ای رو سیه
این منم من زاهدی عالیمقام
در رکوع و درسجودم صبح وشام
ذکر یا قدوس ویا سبوح   من
برده تا پیش ملایک روح من
مستجاب الدعوه ام تنها وبس
عزت مارا نداند هیچ کس
هرچه خواهم از خدا آن میشود
بانفیرم زنده بی جان میشود
حال برخیز وبه خدمت کن شتاب
گندم آوردم برای آسیاب
زود این گندم درون دلو ریز
تا بخواهم از خدا باشی عزیز
آسیابت را کنم کاخی بلند
برتو پوشانم لباسی از پرند
صد غلام وصد کنیز خوبرو
میکنم امشب برایت آرزو
آسیابان گفت ای مردخدا
من کجا و آنچه میگویی کجا
چون که عمری را به همت زیستم
راغب یک کاخ و دربان نیستم
درمرامم هرکسی را حرمتیست
آسیابم هم همیشه نوبتیست
نوبتت چون شد کنم بار تو باز
خواه مومن باش و خواهی بی نماز
باز زاهد کرد فریاد و عتاب
کاسیابت برسرت سازم خراب
یک دعا گویم سقط گردد خرت
بر زمین ریزد همه بار و برت
آسیابان خنده زد ای مرد حق
از چه بر بیهوده می ریزی عرق
گر دعاهای تو می سازد مجاب
با دعایی گندم خود را بساب...
 
 
 
 
 
مسیحا (مسیح اسدی پویا) 
 
                 

زادروز

سومین روز از ماهی که نامش برایم مساوی‌ست با طلوعِ خورشیدِ قلبِ مهربانِ «او»...

 تو خوب حرف می‌زنی، تو خوب می‌نویسی اما من تو را خوب دوست دارم؛ خیلی خوب.

خوبِ من تا درخششِ حضورت یک طلوع دیگر مانده. خوشحالم که به دنیا آمدی، خوشحالم که هستی. بعضی بودنها در پیوندِ عمیقی‌ست با نبودن. بودنت را در نبودنت جشن می‌گیرم. جشن می‌گیرم که هستی... نیستی و هستی ات را جشن می‌گیرم... باشی و بمانی...

 

 

سوم اَمرداد را پرتقالی ،زرد ،سبز و قرمز و سفید می‌بینم،

سوم اَمرداد را دوست می‌دارم،

سوم اَمرداد؛ تو را دوست تر می‌دارم...