عشق، عاشق، معشوق
یاد معشوق در سطح روان و آگاهی ما حضوری نازدودنی پیدا میکند. رسوب نمیکند تا چندی به خاطرهای در اعماق تبدیل شود و فردا دوباره خود را به سطح برکهی روانمان برساند بلکه همچون جسمی که چالاکی عاطفیاش بیش از چالاکی عاطفیِ خاطرات ماست در سطح باقی میماند. از آن پس، هر خاطره، پندار، گفتار و کرداری در حضورِ و با حضور ذهنی معشوق رخ میدهد. عاشق مسکین، از روزن حضور معشوق در همه چیز مینگرد. هر توجهی از مجرای وجه و رخ او میگذرد. اوست که رنگ حضور خود را بر همه چیز میزند. این دیگر تغییر دیدگاه و منظر نیست؛ تغییر دید و نظر است. وحدت در وجود یا شهود هم که نباشد، باری، "مشارکت" در شهود و وجود است. معشوق با ما همبودی (معیّت وجودی) پیدا میکند. در فرایند عشق، ما حقیقتا "دگرباش" و "دگربود" میشویم: خودمان نیستیم؛ اوییم. از خود هم که بیگانه نشویم، اما بیگانهای را شریک خودیتِ خود کردهایم- و این یعنی به خطر انداختن سلامت روانی. به جای آنکه "دیو"آنه شویم "دیگر"آنه میشویم.
از میان تمام واژههای همآیند و همنشین با عشق، "درد" عشق گویاتر است. بسا دردی که نشانهی بیماریست. بسی عشق که بیماریست.
عارفان با احساس مستمر و پیوستهی حضور خداوند تجربهی استعلا یافتهای همتراز با این عشق زمینی دارند. این تجربه اما، به گواهی تاریخ، برای عارفان افزاینده بوده نه کاهنده. خدا برای فرد عارف نه چون آبی است که جرعهای از آن بنوشد و سیراب شود بلکه همچون نوری است که پیوسته باید حضور داشته باشد تا دیدن میسر شود (الله نور السموات و الارض). خدای عارف فقط موجود/وجود نیست؛ حاضر/حضور است. دانشی به گزارهای نیست ("خدا وجود دارد")؛ بینش است. معنای "ذکر" همین است: در یاد داشتن، نه به یاد آوردن. برای فرد عارف، خدا "در ضمن" یادش حضور و تجلی دارد (و از آن پس: فاینما تولّوا فثمّ وجه الله). این حضور نه حضور "یاد" خدا بلکه حضور خود خداست. و چنین است که یاد خدا برای عارف در حکمِ ذکر گفتن است، بی آنکه کلامی بر لب براند...
عبدالرحیم مرودشتی





]
سلام!