مرا همینطور ساده دوست داشته باش...

زن زیبائی نیستم

موهایی دارم سیاه

که فقط تا زیر گردنم می‌‌آید

و نه شب را به یادت می‌‌آورد

نه ابریشم

نه سکوتِ شاعرانه

نه حتی خیال یک خوابِ آرام

پوستِ گندمی دارم

که نه به گندم میماند نه کویر

و چشم هایی‌ که گاهی‌ سیاه میزند

گاهی‌ قهوه ای

و گاه که به یاد مادرم می‌‌افتم عسلی میشوند و کمی‌ خیس

دست‌هایم ....

دست هایم دست هایم مهربانند

و هر از گاهی‌

برایِ تو

به یادِ تو

به عشقِ تو

شعر می‌‌نویسند.

مرا همینطور ساده دوست داشته باش

با موهایی که نوازش میخواهند

و دست‌های که نوازشت می‌‌کنند

و چشم‌هایی‌ که به شرقیِ صورتِ من می‌آیند...

 

نیکی فیروزکوهی

نقطه ی پایان کجاست؟

نقطه ی پایان کجاست؟ 

بی مقدمه و گاهی بی انکار، شجاع شاید! یا نه! کمی بی تفاوت آنچنان که انگار اندیشیدن را از ذهنت ربوده باشند پا در راهی می نهی بی بازگشت. معصومیتِ سالیانت را برایِ آنکه بودنت را گاه می‌خواهد و اغلب نه به قربانگاهِ احساس می‌بری و با خنجری که عشق خوانندش سر می‌بُری. گناهِ نخست را آخرین بدان... تو را که توانِ تزویر نیست رنج بایدت. پایانی کشدار، به انتها...