مسئولیت پذیری ۱
تا با زندگی مواجه نشوی تا در راهش قدم برنداری، آزمون و خطا نکنی، چگونه تجربه خواهی کرد. اغلب میگویند همه چیز را نباید تجربه کرد و میشود از تجربیات دیگران آموخت.
خُب این سخن تا حدی درست مینماید. اما گاهی همه چیز در عمل طور دیگریست. مسائلی از این دست هر از گاهی تعاریفِ ذهنیِ آدمی را به چالشی سخت و عجیب میکشد.
آنچه خوب مینماید الزاماً خوب نیست و آنچه بد به نظر میرسد، الزاماً بد نیست.
کاش میشد باز تعریفی از برخی ارزشها میدادیم اما با این همه تناقض چطور میشود به تعریفی یگانه رسید؟!
دنبالِ تعریفی دقیق از مسئولیت پذیری هستم. و البته دامنه ی مسئولیت های خویش.
نخست مسئولیت پذیری چیست و چگونه است، دوم در قبال چه کسانی مسئولیم؟!
اینها شاید سوالاتی پیش پا افتاده به نظر بیایند اما جوابشان در عالمِ عمل خیلی چیزها را تغییر میدهد...
اگر جوابی در خور بیابم اینجا نیز آنرا با شما درمیان خواهم گذاشت.
واقعيت ها چيزهايی نيستند كه وجودشان بی مصرف باشد، بلكه تا حدودی شاخص های راهنمایی هستند كه موجب هدايت شما می شوند. ايده هايی در ذهن شما به وجود می آورند و شما را در يک مسير مشخص قرار میدهند.
واقعيت ها "طلب می كنند"، زيرا خصوصيت مطالبه ای دارند، حتی چنان كه كهلر می گويد "لازمند".
من غالبا احساس می كنم زمانی می دانيم چه بايد بكنيم يا خيلی بهتر می دانيم چه بايد كرد كه اطلاعات ما كافی باشد، غالبا آگاهی كافی موجب حل مشكل می شود و اغلب در مراحل انتخاب و در تصميم گيری، در انجام دادن يا انجام ندادن كاری از نظر اخلاقی و رعايت اصول اخلاقی به ما كمک می كند.
به طور مثال تجربه ی مشتركی كه ما در درمان داريم، اين است كه دانش و اطلاعات مردم هر چه آگاهانه تر باشد، راه حل ها و انتخاب های آن ها خيلی آسان تر و خودكارتر صورت می گيرد.
زندگی در اينجا و اكنون
آبراهام اچ مزلو
صفحه: ٦٥
در موردش بخوانیم:
www.nasrfoundation.org
نگو دوستت دارم
انسان
این واژه را می شنود
واژه
از پوستش رد می شود
با نگاهی پایین می رود
اسب های قلبش
شیهه می کشند
تندتر می دوند
بر سینه اش
محکم تر
سم می کوبند
نگو دوستت دارم
انسان باور می کند
افسارِ اسب وحشی را
به دستت می دهد
به تو تکیه می کند
در آغوشت اشک می ریزد
یال هایش را می دهد تو شانه کنی
انسان باور می کند
و عشق
دردناک ترین اعتقاد است
اعتقادی که با سیلی پاک نمی شود
با خیانت
قوت می گیرد
با اهانت
راسخ تر می کند
به انسان نگو دوستت ندارم
ضربانش کند می شود
پای اسب هایش می شکند
اسب ها
بر زمین می افتند
درد می کشند
انسان
می باید
حیوان را راحت کند
انسان عرق می ریزد
اشکهایش
در بالشت جمع می شود
عطرِ موهایت را حبس می کند
نفس نمی کشد
بالشت را روی سینه اش می گذارد
به قلبش گلوله می زند
بخارِ گرم
از گلوی اسب ها بالا می رود
از دهانشان بیرون می جوشد
سینه ی انسان سبک می شود
اسب ها
به سمتِ کوهستان دور می دوند
سم هایشان
صدا ندارد
یال هایشان
یخ بسته
عشق
از دست می رود
انسان گناه دارد
نگو دوستت دارم
انسان باور می کند
نگو دوستت ندارم
رضا ثروتی
هنگامی که بخشی که در ادامه نقل خواهم کرد را خواندم یادِ شعر فردوسی بزرگ افتادم و افسوسم دو چندان شد.
خدا این کشور و یکپارچگی اش را حفظ کناد و از بند اجنبی و وابستگی برهاند.
حکومتهای ایران و سلاطین قبل از اسلام استقرار و دوام بیشتری داشته، سلسله های هخامنشی و ساسانی ایرانی بوده، جلو توران ها و ترک ها را می گرفته اند و غیر از تسلط اسکندر و سلسله اشکانی، مهاجمین عمده دیگری نداشته ایم، در حالی که بعد از اسلام و پس از حمله و احاطه و اختلاط اعراب، سرزمین ایران همواره در معرض تاخت و تاز ترک و تازی از خارج و داخل بوده و سلسله های غیر ایرانی سلجوقیان و غزنویان را داشته ایم.
چنگیزها و تیمورها مملکت را زیر و زبر کرده، نسل و نیروهایمان را متلاشی ساخته اند. میدان برای افغان و افشار باز شده است و حتی صفویه که قوی ترین دولت و وسیع ترین وحدت را ایجاد نمودند، از سادات عرب نژاد و مانند قاجاریه ترک زبان بوده اند.
در طول چهارده قرن بعد از اسلام، اگر ایران اسما مستقل بوده است، حتی چهار قرن حاکمیت خالص ایرانی نداشتیم. ملت مغلوب و مخلوط و سرگردان تمرین سازگاری می نموده است...
کتاب: دروغ و نقش آن در دین و دنیای ما
مهندس: مهدی بازرگان
انتشارات: کویر
صفحه: 87
اما بخشی از شعر فردوسیِ بزرگ که بخاطرم آمد! تنها بخشی را میآورم چراکه این شعر ارزند بسیار طولانیست...
...
بپوشد ازیشان گروهی سیاه
ز دیبا نهند از بر سر کلاه
نه تخت ونه تاج و نه زرینه کفش
نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش
به رنج یکی دیگری بر خورد
به داد و به بخشش همیننگرد
شب آید یکی چشمه رخشان کند
نهفته کسی را خروشان کند
ستانندهٔ روزشان دیگرست
کمر بر میان و کله بر سرست
ز پیمان بگردند وز راستی
گرامی شود کژی و کاستی
پیاده شود مردم جنگجوی
سوار آنک لاف آرد و گفت وگوی
کشاورز جنگی شود بیهنر
نژاد و هنر کمتر آید ببر
رباید همی این ازآن آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین
نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود
بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر بر پدر هم چنین چارهگر
شود بندهٔ بیهنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار
به گیتی کسی رانماند وفا
روان و زبانها شود پر جفا
از ایران وز ترک وز تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود
همه گنجها زیر دامن نهند
بمیرند و کوشش به دشمن دهند
بود دانشومند و زاهد به نام
بکوشد ازین تا که آید به کام
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که شادی به هنگام بهرام گور
نه جشن ونه رامش نه کوشش نه کام
همه چارهٔ ورزش و ساز دام
پدر با پسر کین سیم آورد
خورش کشک و پوشش گلیم آورد
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
نباشد بهار و زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید
چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگی ننگرد...
چطور میتوان میان خوبیها و بدی هایی که آزرده ات کرده اند، باز هم خوبیهایی را به خاطر آورد و دوست داشت تا تلخی و تندیِ بدیها را نادیده بگیری و همچنان تصویرِ زیبایی از او در ذهن بپروری؟! مگر میشود کسی را دوست بداریم و دوستِ خود بدانیم اما او را اسباب بازی کنیم؟! این تظاهر به دوستی و ابراز دوستی دروغِ سنگینی ست...
سخت نگران این هستم که نکند آن خوبیها هم یک تظاهرِ ماهرانه باشد... یک چیز را خوب میدانم، دوست دارم همچنان خوب ببینمش...اگر بتوانم...
برای آدمهایی مثل من که خوب حرف نمیزنند و معمولا ساکت اند مگر کسی را دوست بدارند که سر شوق بیایند برای حرف زدن، نوشتن نعمت بزرگیست. تازگیها یادگرفتم با آنانی که دوست میداری هم باید سکوت کنی. سکوت با گوش کردن فرق میکند. یعنی هم گوش میدهی هم جواب نمیدهی... اینطور بهتر است... شنونده در این دنیا کم است یا دستِ کم برایِ همه نیست. بعضی ها خلق میشوند برای اینکه تنها بمانند در کنج عزلت خودشان. اینطوری درک نشدن قابل تحمل تر از دچارِ تناقض با ماهیتِ دیگران شدن است. متأسفم که بگویم تنهایی در دنیای خود بسیار بهتر از تنها شدن در هجومِ تلاطمهاست. در رسیدن به شناختی که نمیتوانی بدان اعتماد کنی. که من اشتباه شناختم یا...
برزخ...
این برزخی دوزخی ست...
امنیت و آرامش فکر مرا ترک کرده...
رنج نمیبرد و رنج نمیدهد... با اشکش شادی میبخشد...
اما از رویا پردازی که بگذریم من آدمی هستم از جنسِ مونث...
میشود چشم به دنیا بست و در رویا غرق شد اما نمیشود واقعیت را تغییر داد.
نوزده بهمن آغازِ پایان شد...
اینطور باید بگم که من دفتری دارم که در آن خواسته هایم را مینویسم و تا آنجا که در توانم است تلاش میکنم.
اما بعضی چیزها در حد خواسته ای بر کاغذ میماند چون محقق شدنش مشروط به تلاشِ من باشد. اما من و خدا صحبتها داشتیم. از حالا اگر خواسته های دیگرم برآورده شود تنها تا سی و دو فرصت ماندن هست و سی و دو پایانِ همه چیز است. دقیقاً پایان همه چیز. برای رسیدن به این مرحله نیاز به فهمیدن واقعیت هایی داشتم که در جدالی درونی نمیدانستم چگونه باید بپذیرمشان.
حالا حقیقت چنان جسور و شجاعم کرده که به سی و دو فکر کنم و راهی که در پیش خواهم داشت...
سعی میکنم تا سی و دو اینجا بنویسم. هرچند اینجا نوشتن مثل فریاد کشیدن و صحبت در کوه است.
تا هزار و هشتصد و شصت و پنج...
گاهی شنیدن همه ی آنچه میدانی هم سخت است.
پروردگارا جهل را به هر شکل و گونه اش از ما دور بدار...
مثلاً همین امشب با عروسک ترین دختر این شهر کودکانه طور گفتیم، خندیدیم، نمایشنامه یِ بداهه اش را با هم اجرا کردیم و عجب اجرایی...!
دورش بگردم، در آخرِ نمایش در حضورِ جمع حاضر سر میزِ شام که همه بجایِ شام محوِ هنرنمایی هایِ او بودند، به نشانه ی احترام خم شد و گفت به همه ی شما افتخار میکنم!!!
آری، زندگی با کودکان زیباترین واقعه ی هستی ست... کاش همه میتوانستند کودک باشند...
مبینایِ زیبا و خلاق و خردمند؛ شبمان به واسطه یِ وجودش زیباترین شبِ بهمن ماهی شد...
امشب برایِ من زیباترینِ شبها بود... خوشا آنان که کودکی دارند تا دلخوش باشند به وجودِ پاک و زیبایش...
تقدیم به دیوانه جانِ خودم (کاف. سین) :
دیوانگی زین بیشتر ؟ زین بیشتر ، دیوانه جان
با ما ، سر دیوانگی داری اگــــر ، دیوانه جان
در اولین دیدار ھــــم بوی جنون آمد ز تــــو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان
چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنــــا در چشـــــم من با یک نظر دیوانــــــــه جان
گفتیم تا پایان بریم این عشق را بــــــا یک سفر
عشقی که ھم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان
کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
قید سفــر دیوانــــــه جــان ! قید حضــر دیوانـــــه جان!
ما وصل را با واژه ھایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر بـــا یکدگر دیوانـــــه جان
تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونــه شـو
دیوانه خود دیوانه دل دیوانه سر دیوانه جان
ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیـوانـه در دیوانگی دیوانـه در دیوانــه جان
ھم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل ھم شدی زین رھگذر دیوانــه جان
یا عقل را نابـــود کن یا بـا جنون خـــود بمیــر
در عشق ھم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان...
حسین منزوی
من از نسلی هستم که دست پُختِ این جنبش را چشیده ام و در شوری و بی نمکی اش سهمی نداشته ام اما میدانید... مجبور بوده ام ذره ذره ی آنرا بارها و بارها بچشم... با کمبودهایش کنار بیایم، چشم بر تندی های افراطی اش ببندم به مانندِ دیگر هم نسلانم و...
یکی از دست آوردهای جنبشِ مردمیِ آن سالها حال و روزِ این روزهای فضایِ آکادمیک کشور است و خب مثل هر جای دیگر این کشور کافی ست سوزنی بزنی تا رودی از چرک و عفونت جاری شود.
بگذارید مقدمه ی خوانش این مقاله از دکتر کاظمی را تجربه ی شخصی خودم قرار دهم! مثل هر فارغ التحصیل دیگری با هزار امید دست به جستجو برای کاری در خور زدم. از آنجا که علوم انسانی همیشه مورد بی مهری بوده دشواری کار و یافتن شغل برایم واضح بود. همیشه پژوهش را کاری ارزنده و مهم میدانستم. موسساتی را یافتم با عنوانِ موسسه پژوهشی(!). خب تماس گرفتم اول خوب متوجه ماجرا نشدم. تشکیلاتی تمیز، کارگروه های تخصصی... بعد که کمی توضیح دادند متوجه شدم شغل ما دانشمند نشان دادن ملتِ اغلب مفت خور و فرصت طلب است. بنویسیم تا آنها فارغ التحصیل شوند، بنویسیم تا ایشان پولی را که بابت پژوهش فلان از فلان دانشگاه یا ارگان گرفته اند را به راحتی و با آسودگی میل کنند و حرام نباشد یک وقت! حالا مهم نیست دکتر فلانی کار را کرده و اسمی در میکند و پولی به جیب میزند یا یک طفلک دیگر که فرق بین این دو مثل فرقِ میانِ زمین و آسمان است...
حالا دعوتتان میکنم با این تحفه ی درخشانِ حاصل از آن جنبش، عمیقاً آشنا شوید...
عباس کاظمی
مجله اندیشه پویا 31 (آذر و دی 94)
مفهوم پرولتاریای آکادمیک مفهوم شناخته شده ای است. دانشــگاه از اهداف اولیۀ خود یعنی آموزش و توســعۀ علم دور می شود و به شرکتی تجاری و اقتصادی برای جذب سرمایه تبدیل می شود؛ دانشجو نیز با از دست دادن مفهوم اولیۀ خود به مشتری این بنگاههای اقتصادی تبدیل می شــود؛ و این به اصطلاح بنگاهها یا دانشگاههای پولی رضایت مشتری را هدف اولیۀ خود قرار می دهند. رضایت در اینجا نه براساس ارائۀ محصول باکیفیت بلکه بر مبنای توجه به نگرانیهای مشتریان برای گرفتن آسانتر مدرک، عدم سختگیری در نمره ها و غیبت کلاسی تعریف می شود. در اینجا شهریۀ دانشگاه مهمترین دغدغه هم برای دانشجو و هم برای دانشگاه خواهد بود.
معیار دانشگاههای موفق برای گرفتن رتبه، در بزرگی و مساحت آنها، امکانات مادی، میزان کتاب، تعداد دانشجویان و استادان، تعداد مقاله های چاپشده و کتابشده است؛ معیارهایی کمی که خریدنی هستند و به سادگی می توان آنها را در بازار سیاه دانشگاه به شکل مک دونالدی تهیه کرد. در چنین شرایطی دانشگاهها برای کسب سود بیشتر می کوشند با استخدام کم ِ تر اســتادان زبده و به کارگیری استادان حق التدریسی، هزینه ها را کاهش و با جذب بیشتر دانشجویان، سود خود را افزایش دهند. این پدیده منجر به ظهور شکلی از بردگی شده است که این بار نه در کارخانه ها بلکه در دانشگاهها نمود یافته است؛ چیزی که می توان آن را پدیدۀ پرولتارهای آکادمیک نام نهاد.
با گسترش بی رویۀ دانشگاهها به خصوص در شکل دانشگاههای آزاد، علمی ـ کاربردی و پیام نور، دانشگاهها بیشتر به حجره هایی اقتصادی با فهمی منفعت طلبانه از دانشگاه تبدیل می شوند. این شکل از توسعۀ دانشگاهی نه تنها به استخدام انبوه نیروهای جوان فارغ التحصیل تحصیلات تکمیلی منجر نشده بلکه شیوه ای از تدریس ساعتی با حداکثر سود برای این بنگاهها را باب کرده است. چنان که امروز اســتادان جوان و گاه باتجربه ای در دانشگاههای آزاد و پیام نور به سختی مشغول کارند و حجم بالای تدریسشان پاسخگوی نیازهای اولیۀ زندگیشان نیست. این دسته از نیروی کار را می توان بردگان آموزشی نامید؛ چرا که بدون سوابق بیمه، تمام هفته در دانشگاه تدریس می کنند و کمتر از یک میلیون و ششصد هزار تومان دریافت می کنند. آنها فاقد امکانات و امتیازاتی هستند که یک استاد استخدام شده در دانشگاه دارد. نیروی کار ساعتی، از امتیازاتی چون بیمه، گرنتهای پژوهشی، سوابق کار، فرصتهای مطالعاتی، وام و حق مسکن و مثل آن محروم است.
البته استاد رسمی در دانشگاه آزاد نیز صرفا معلم و فاقد کمترین حقوق اســتادی است. در دانشگاه آزاد غیر از مدیر گروه معمولا استادان اتاق کار اختصاصی ندارند. اتاقی جمعی برای آنها طراحی شده است که ساعات آزاد بین کلاسها را در آن بگذرانند؛ و آنها هم با توجه به اشــتراکی بودن اتاقشان، باقی ایام هفته را خارج از دانشگاه خواهند بود و مقیم دانشگاه نخواهند بود. در این سیستم، دانشجویان صرفا مشتریانی محسوب میشوند که به جای علم تنها کاغذی به عنوان مدرک در پایان دوره تحویل میگیرند؛ مدرکی که عموما فایده ای ندارد و نقشی در یافتن کار هم بر آن مترتب نیست.
شکل جدیدتر این بردگی آموزشی وضعیت دانشجویان تحصیلات تکمیلی و فارغ التحصیلان بیکاری است که در پایین ترین سطح زنجیرۀ مشارکت تولید به اصطلاح علمی در بازار سیاه دانشگاهی قرار می گیرند. آنها پرولتاریای جدید دانشگاهی هستند که حتا هویت استادی و معلمی هم ندارند. دانشجویان تحصیلات تکمیلــی بدین ترتیب از موقعیــت پرولتاریای آموزشــی به موقعیت پرولتاریای بازار دانشگاهی (به اصطلاح تحقیقاتی) تنزل می یابند. نیروی کار پژوهشی نیز از حقوق اولیه چون بیمه و درآمد کافی محروم است، اما علاوه بر آن از منزلت و به رسمیت شناخته شدن در بازار کار نیز سهمی نمی برد. کارگران آموزشــی در پایان ترم محصول خود را درو میکنند، دانشجویان خود را دارند و در نهایت به نام استاد مهمان شناخته می شوند اما نیروی کار پژوهشی به کلی بی هویت، ناشناخته و بی منزلت رها می شود.
این نیروها دانشگاه را دانشگاه میکنند و یک استادیار را به مقام استادی میرسانند و یک دانشجو را به مرحلۀ فارغ التحصیلی. آنها از طریق تولید کالاهای علمی به ارتقای منزلتی دیگــران کمک میکنند و در نتیجۀ تلاشهایشــان بازار رتبه بندی دانشگاههای ما به لحاظ تولید مدرک، تولید مقاله، کتاب و پایان نامه گرم است، اما خود در دنیای متزلزلی به لحاظ اقتصادی زندگی می کنند. این نیروی کار پژوهشی، زمان بیشتری صرف می کند و دستمزد کمتری می گیرد و محصولی که تولید می کند (مقاله و پایان نامه، ترجمه و تألیف کتاب) به اسم خودش ثبت نمی شود و به ثمن بخس فروخته می شود. در عوض شرکتهایی که مؤسسات به اصطلاح مشاوره راه انداخته اند، در نتیجۀ فعالیتهای این پژوهشگران، روز به روز بر سرمایۀ خود می افزایند.
جهان ناعادلانۀ بازار سیاه
یکی از ثمرات انقلاب اسلامی ایران دادن سهمیه های مناطق به حوزه های محروم کشــور بود که بر اساس آن کشــور به منطقۀ یک (برخوردار از امکانات)، منطقۀ دو (برخورداری متوســط از امکانات) و منطقۀ ســه (نازلترین ســطح برخورداری) و در نهایت مناطق محروم تقسیم شد. در نتیجۀ این سهمیه بندی، شهروندان شهرهای کوچک و روستاها به اندازۀ شهروندان شهرهای بزرگ که دارای امکانات آموزشی، فرهنگی و مالی بهتری بودند امکان رقابت در کسب موقعیتهای تحصیلی پیدا می کردند. اما امروزه ما با طبقۀ بزرگی از فارغ التحصیلان مواجهیم (بیش از چهار میلیون فارغ التحصیل بیکار و حدود چهار و نیم میلیون دانشجوی در حال تحصیل) که با برخورداری از سرمایۀ تحصیلی از نردبان اجتماعی بالا رفته اند اما به آن میزان تغییری در زندگی آنها به لحاظ شــغلی و موقعیت اقتصادی حاصل نشده است.
مرکز آمار ایران و وزارت علوم، نرخ بیکاری فارغ التحصیلان دانشــگاهی را تا چهل درصد گزارش کرده اند. آخرین تحقیق ملی دانشگاهی در ایران که در سال 1394 انجام شده نیز نشان می دهد که 76 درصد دانشجویان ناامیدی از یافتن کار و مشکلات اقتصادی را مهمترین مشکل خود می دانند. به واقع تحصیلات نتوانسته است مشکل کاهش نابرابری را در نظام طبقاتی ما کم کند و فارغ التحصیلان انبوه دانشــگاههای بزرگ مانند دانشگاههای تهران نیز وضعیت مشــابهی از این حیث با دانشگاههای کوچکتر دارند.
معیار تحصیلات و مرتبۀ دانشگاه عامل مهمی در یافتن شغل نیست و این بدان معناست که مسیرهای کارآمدتری در مقایسه با مســیر تحصیلات، برای توزیع منابع در جامعۀ ایــران وجود دارند و تحصیلات به تنهایی نمی تواند راه حل رسیدن به منابع فرض شود؛ و معیار تعیین کننده دسترسی به منابع ثروت (عمدتا دولتی) و قدرت است. این وضعیت وقتی پیچیده تر می شود که به یاد بیاوریم هر دو منبع به شدت با منابع ایدئولوژیکی آغشته شده اند و نزدیکی و دوری از نوع خاصی از باورها، که در ضوابط و قواعد استخدامی لحاظ شده، شرایط دشوارتری را پیش پای دانشجویان تحصیلات تکمیلی و فارغ التحصیلان مقطع دکترا جهت کسب موقعیتهای دانشگاهی می گذارد.
بدین ترتیب تلاشهای انجام ِ شده بعد از انقلاب اسلامی در “کاستن نابرابری در تحصیلات” به کاسته شــدن نابرابری در بازار کار منجر نشد و اگرچه ارتقای فرهنگی و تحصیلی تشویق شد و جوانان از طبقات فرودست، جذب دانشگاهها شدند اما به همان اندازه راه برای ارتقای شغلی و اقتصادی هموار نبود. افرادی از طبقات پایین اگرچه توانستند ســطح فرهنگی و منزلت اجتماعی خود را ارتقا دهند اما به دلیل شرایط نابرابر و ناعادلانه بازار اشتغال نتوانستند شغلی آبرومند برای خود بیابند و در نتیجه تنها از پرولتاریای سیاه و یقه آبی به پرولتاری سفید و دانشگاهی تبدیل شدند.
گزارشها حکایت از آن دارند که دانشــجویانی که به لحاظ تحصیلی دانشجوی دانشگاههای رده اول دولتی و آزاد بوده اند و با نمرات بالا موفق به اتمام تحصیل شده اند اما در عمل به دلیل فقدان بازار کار و قواعد نادرست رسمی و غیررسمی، موفق به یافتن کار نشــده اند، جذب بازاری موازی شدند که دانشگاه با حاکم کردن منطق سود و معیارهای کمی خود ایجاد کرده است. بازار سیاهی که عمدتا اداره کنندگان آن (مؤسسات مشاور پایان نامه و کتاب) سرمایۀ زیادی زیادی برای خود کسب می کنند و تولیدکنندگان آن زیر سایۀ آینده ای مبهم در آن مشغول به کارند.
ذهنیت کارگران در بازار سیاه علم
اینگونه بازنمایی می شود که گروهی سودجو در فضای عمومی عمدتا دانشگاه را هدف گرفته اند و با وسوسۀ دانشجویان و استادان، راه را برای فساد دانشــگاه و تقلب علمی باز کرده اند. اما واقعیت این است که این فساد و کســادی علم در محیطهای علمی اســت که راه را برای چنین سودجوییهایی هموار کرده اســت. آمار یکی از دهها مؤسسه ای که در خیابان انقلاب تهران و اطراف آن وجود دارند درک متفاوتی از چگونگی رشــد علمی (مقالات خارجی و داخلی و کتاب) و تولید علمی به دست میدهد: «در زمینۀ پایان نامه امسال تاکنون 174 سفارش داشته ایم. 62 سفارش مدیریت (51 سفارش ارشد و 11 سفارش دکترا)، 58 سفارش روانشناسی (48 سفارش ارشد و 10 سفارش دکترا) و 34 سفارش حقوق (31 سفارش ارشد و 3 سفارش دکترا) انجام داده ایم یا در روال انجام است. بقیۀ رشته ها کمتر از 20 سفارش است. از اواخر سال 89 سفارش ترجمه و تألیف کتاب هم داریم و انجام میدهیم. بیشتر سفارشهای کتاب از مدیران سازمانها و استادان دانشگاه به ما ارجاع می شود. تاکنون 147 کتاب ترجمه و 49 کتاب تألیفی انجام داده ایم و 32 کار هم در حال انجام است. همچنین، در حال حاضر ماهانه بیش از 90 درخواست مقاله برای سمینار یا چاپ در مجلات داریم.» (از: گزارش مکتوب یکی از موسسات به محقق این جستار)
ممکن اســت تصور شــود کســانی که پایان نامه ها را می نویسند انسانهایی عجیب یا دانشجویان یا فارغ التحصیلانی بی تعهد و بی مسئولیت هســتند که به دنیای علم و دانشــگاه ضربه می زنند. اما در واقع، آنها فارغ التحصیلانی هستند که به رغم کوششی که در فراگیری علم و تخصص به خرج داده اند و هزینه ای که برای تحصیل پرداخته اند به انتظارات دلخواه خود در جامعه دست نیافته اند. بخش عمده ای از این کارگران پژوهشی، دانشجویان و فارغ التحصیلانی هستند که یا به دلیل زن بودن و یا اقلیت بودن و یا نوع باورهایشان، از امکان تصاحب کرسیهای شغلی مطلوب برخوردار نشده اند و در عوض، مشارکت در فرایند ساخته شدن جمعیت دانشجویی جدید را انتخاب کرده اند. و البته آنها بر مبنای تکه تکه شدن فرایند تحقیق، دور شدن از نتایج کار خود، فروش محصولات خود به نام دیگری و عدم دریافت حقوق مادی مطلوب مورد استثمار مضاعف نیز قرار گرفته اند.
در ادامه از میان شواهد کثیری که در این خصوص جمع آوری کرده ایم، تنها به پنج نمونه اشاره می کنیم. بر مبنای این شواهد و اطلاعات برآمده از مصاحبه ها می توان در ذهنیت کارگران تحقیقاتی که به نوعی بخشی از طردشدگان جامعه نیز محسوب می شوند دقیقتر شد:
شاهد یک: یکی از این مؤسسات، گفت یک اتاق بهت میدهم… شبانه روز، دوازده ساعت آنجا بنشین و برای من کار کن. دیگر شما کار نداشته باش من کار دارم یا نه. ماهی دو [میلیون] تومان به تو میدهم. بعد من یک هفته رفتم و فهمیدم که دارم آنجا عذاب میکشم. جالب این است که خودشان واسطه هستند بین کسی که آن کار پژوهشی را میدهد و آن کسی که کار پژوهشی را میگیرد یعنی پژوهشگر؛ و نمیخواهند اینها با هم مرتبط شوند. اتفاقا همین هفتۀ قبل میگفت که قیمت پایان نامه ای را 950 هزار تومان گرفتم (مردمشناسی دانشــگاه آزاد تهران واحد مرکز بود). اولش خیلی اصرار داشت که این خانم خیلی فقیر است و وضعیتش خاص است. نمیدانم چطوری دانشجو از ایمیلم اطلاع پیدا کرده بود (فکر کنم مؤسسۀ واسطه اشتباهی ایمیل مرا فوروارد کرده بود)،… بعد من فهمیدم برای این پایان نامه دو میلیون و چهارصد هزار تومان گرفته بودند. غیر از اینکه این کار را میکنند، به شکل دیگری هم پژوهشگر را استثمار میکنند. به عنوان مثال، پایان نامه ای را در رشتۀ مدیریت برایشان نوشتم. به من گفتند این پایان نامه را استاد راهنما قبول نکرده است. مثلا استاد گفته این موضوعش مرتبط نیست و باید موضوعش را عوض کنید. بعد که من برایشان دوباره کار کردم، مؤسسه آن را در قالب دو پایان نامه ارائه کرد؛ یعنی هر کدام از پایان نامه ها را دو میلیون و چهارصد هزار تومان گرفته، یعنی چهار میلیون و هشتصد هزار تومان دو تا پایان نامه و به من هفتصد هزار تومان داده است. کار که تمام شد فهمیدم که این دو تا پایاننامه بوده.
شاهد دو: پايان نامه نويسي تنها يكي از اشكال پژوهش غيرمتعارف است و چه بسا انواع نامتعارفتر آن وجود داشته باشد كه تا حال بررسي نشده است. براي مثال، آوردن اسم استاد بر روي مقاله بدون هيچگونه مشاركت در فرايند نوشتن آن به عنوان شرط لازم در چاپ آن، يك نوع سرقت علمي نامتعارف است. نوع ديگر سرقت علمي در پروژه هاي عظيم با قيمتهاي كلان وجود دارد. براي نمونه پروژه هاي برخی ادارات تنها با واسطه و به افرادي با تحصيلات دكترا حتا با سطح سواد كم واگذار ميشود و آنها هم كار را خود انجام نميدهند و با قيمت پايينتر به فرد ديگري واگذار ميكنند… آنها پروژۀ چند صد ميليوني را به استاد دانشگاه ميدهند اما او كار را به من واگذار ميكند… و حتا يك بار آن كار انجامشده را نميخواند. اين به نظرم از پايان نامه نويسي بدتر است. چرا كسي كه در جايگاه مديريتي است، تنها به پايان نامه نويسي انتقاد دارد! در حالي كه استادي كه جايگاه بالاتري دارد و نظرش با اهميت اســت، كارش را برونسپاري ميكند، مقاله اش را برونسپاري ميكند، كتابش را فرد ديگري نوشته، كه حتا يك بار آن را نخوانده است.
شاهد سه: براي رشته هايي چون حقوق، علوم سياسي و علوم اجتماعي پایان نامه نوشــتم. حتا يك بار در موضوعي با عنوان جنين شناسي در رشتۀ ژنتيك پايان نامه نوشتم. اين پايان نامه دو بحث حقوقي و پزشكي داشت و مجبور شدم براي انجام آن به مركز تحقيقاتي رويان مراجعه کنم. در رشته هايي چون عمران و حســابداري پروپوزال نوشتم و براي رشتۀ مهندسي صنايع هم پروپوزال و جمعبندي نوشتم.
شاهد چهار: همین پایان نامه هایی را که افراد به مؤسسات میدهند مجدد به مناقصه میگذارند. بین محققان هر کسی پول کمتری بگیرد انجام می دهد؛ یعنی مثلا ما یک دفتر داریم که پنج نفر محقق داریم که کار پایاننامه انجام میدهند، شما میگویید من این پایان نامه را دارم، شما به چه قیمتی در چند روز کار میکنید. از بین ما پنج نفر روز و قیمت را میگیرد… من هم مثل بازار کار کمترین قیمت را پیشنهاد میدهم و شما وقتی میبینی قیمت من پایینتر است قبول میکنی.
شاهد پنج: بخش زیادی از آنهایی که مینویسند ناچارند. چهل درصد بیکاری فارغ التحصیلی دارید. در همین رشته های جامعه شناسی، علوم سیاسی، علوم تربیتی، چند درصد شــاغل میشوند؟ ننویسند چه کار کنند؟ شما هیچ کاری سراغ ندارید برایشان. من الان فارغ التحصیل سراغ دارم فوق لیسانس دانشگاه تهران، هفت سال است فارغ التحصیل شده شغل ندارد. همین صبح این جا بود. خب تحقیق و مقاله برای دانشجویان و استادان مینویسد. … تهران دارد زندگی میکند. تحصیلات دارد نمیتواند برگردد شهرستان، آنجا هم بیکاری است، هزار و یک انگ میخورد.
از گفته های این شاهدان و اطلاعات برآمده از مصاحبه ها و بررسی ذهنیت کارگران تحقیقاتی، می توان نتیجه گرفت که آنها:
یکم: همواره نوعی حــس متناقض مثبت و منفی بــه کاری که انجام می دهند در وجودشــان دارند. از یکسو، اشتغال به این کار را محصول نوعی بیعدالتی میدانند و از دیگرسو نوشتن پایان نامه و کتاب و مقالات دیگران را به عنوان نوعی کار پژوهشی که منجر به ارتقای سطح دانش شخصیشان میشود تفسیر می کنند. اغلب این نویسندگان از نخبگان دانشگاهی هستند و برای خود شأنی متفاوت قائل اند؛ در بهترین دانشگاهها درس خوانده، نمرات خوبی گرفته و حال برای کسانی می نویسند که سواد لازم را ندارند. از همیــن رو به رغم برخورداری از حس نخبگی، به همان اندازه نیز از کاری که انجام می دهند حس نارضایتی دارند.
دوم: نوعی حس منفی و انتقامجویانه به دانشگاه دارند. عمدتا استادان را بیسواد یا مسامحه گر یا تاجرمسلک تعبیر می کنند. در نظر اینها فساد نه از محل کارشان در خیابان انقلاب بلکه از دانشگاه و نه از دانشجویان بلکه از استادان شروع شــده است. آنها نقطۀ کانونی فساد را به مراکز علمی بر می گردانند. در نگاه آنها، کســب درآمد و پول و شهوت ارتقا در میان برخی استادان باعث شده است که توجه علمی کمتری به دانشجویان بشود و دانشجویان در عمل بدون استاد راهنما در دانشگاه سرگردان بمانند. در چنین شرایطی این پژوهشگران ِ بازار سیاه دانشگاه هستند که به کمک و یاری دانشجویان می آیند.
سوم: این پژوهشــگران به دلیل موقعیت ظالمانۀ شــغلی ناچارند در حوزه های متفاوتی بنویسند، دائما علایق خود را تغییر دهند، و بدون در نظر گفتن علاقه و تخصص خود کار انجام دهند. در برخی موارد مؤسسات، پایان نامه ها و تحقیقات سفارشی را تکه تکه میکنند و هر بخش را به یکی از دانشجویانی می دهند که مثلا در کوی دانشگاه سکونت دارند (دانشجویانی شهرستانی که برای آنها حداقل درآمد نیز ارزشمند محسوب میشود). این کار تکه تکه شــده آنها را به کارگران کارخانه ای شبیه میکند و در نتیجه نقسیم کار اساسا کل فرایند تحقیق را نیز فهم نمیکنند.
چهار: دانشجو یا پژوهشگری که با این مؤسسات و بنگاهها کار می کند، سهم ناچیزی از محصولی که تولید می کند دریافت می کند و گاهی تا پنجاه درصد ِ عایدی آنچه تولیدکرده به مؤسسات واگذار می شود.
کالایی شدن علم و تولیدات کاذب
پیامد آنچه را که در این بازار ســیاه دانشــگاهی رخ می دهد در دو بعد می توان توضیح داد: “کالایی شــدن علم” و تولیدات کاذبی که به نام “رشد ِ علمی دانشگاه” ثبت می شود. با تغییر شکل دانشگاه از مکان ارزشهای علمی و تحقیقاتی به بازاری برای کسب درآمد، علم صرفا به کالایی کمی تقلیل مییابد. رشــد کاذب علمی نیز بیانگر وضعیتی است که در آن تصور می شود رشد علمی نتیجۀ کوششها و جهاد علمی محققان ایرانی است اما در عمل نتیجۀ کالایی شدن محصولات علمی و خرید و فروش آنها ست. کالایی که اساسا به دست دانشجو و استاد تولید نشده نمی تواندبه معنای ارتقای علمی جامعۀ دانشگاهی باشد.
منفی تر اینکه در برخی از موارد داده های علمی به صورت ساختگی در بازار سیاه تولید می شوند که بازنمایی جامعۀ مطالعه شده نیست. (مثال داده های یک تحقیق در تهران با دستکاری بر شهر دیگری مونتاژ می شود یا گاهی پژوهشگر، داده هایی را تولید می کند که اساسا به هیچ واقعیتی ارجاع ندارند.)
نتیجه گیری
اگر در صفحۀ گوگل “مؤسســات مشــاورۀ پایان نامــه و مقاله” را جست و جوی ساده ای کنید، خواهید دید که گوگل حدود 641 هزار صفحه اطلاعات از این مؤسســات را معرفی می کند. در واقع، تعداد این مؤسسات که به شکل حقیقی و مجازی کار می کنند صدها برابر از تعداد دانشگاههای کشور بیشتر است. مؤسسات مشاوره ای نوشتن پایان نامه ها، کتب و مقالات خارجی و داخلی اکنون خود به دانشگاه و پژوهشگاههایی تبدیل شده اند که برای نوشتن پایان نامه های دانشجویان و ترجمه و تألیف کتاب اســتادان و مدیران، نیرو و هیئت علمی به شکل قراردادی جذب می کنند.
نیروهای انسانی خلاقی که قرار بود بعد از تحصیل درون جامعه در حوزه های متفاوت به کار مشغول شوند اینک دلمشغول فربه ساختن دانشگاه به نحو کاذب شده اند. گزارشهای مختلف پیش بینی کرده اند که ایران تا سال 1400 حدود یازده میلیون تحصیلکردۀ بیکار خواهد داشت. در حال حاضر بخش عمده ای از جمعیت یک میلیون نفری بیکار تحصیلکرده جذب بازار سیاه دانشگاهی شده اند و روایت زیر نمونه ای از پیچیدگی بوروکراتیک این مؤسسات مشاوره را نشان میدهد:
«هم اکنون با 8 استادیار، 3 دانشیار، 29 فارغ التحصیل دکترا و 56 دانشجوی دکترا کار میکنیم. چهارده کارمند ثابت داریم که برایشان بیمه پرداخت میکنیم و واسط بین ســفارش دهنده و متخصص نویسنده هستند. از پولی که می گیریم، پنج تا شش درصد را به کارمند مربوطه میدهیم و 45 تا 55 درصد را به متخصص نویسنده.»
بدین ترتیب، گویی آرزوی تجاری شدن علم و بین رشته ای شدن و در نهایت گسترش تولیدات علمی محقق شده است اما نه درون دانشگاهها، آزمایشگاهها و پژوهشگاهها بلکه درون مؤسساتی که همۀ این کارها را به جای محققان و استادان ایرانی انجام می دهند.
دانشگاه در دو مرحله مستعمرۀ منطق سود شده است: یک بار از طرف دولت و بار دوم از طرف بازار. دولت با طرح خودکفایی دانشگاهها در عمل دانشگاههای دولتی را به سمت پولی شدن پیش برد و با طرح گسترش دانشگاههای خصوصی دانشگاه را به هدف مهمی برای بازار تبدیل کرد. به گونه ای که به گفتۀ معاون آموزشی وزارت علوم بیش از 85 درصد دانشجویان کشور از طریق دادن شهریه تحصیل می کنند. در مرحلۀ دوم، با سیاستهای غلط گسترش دانشگاه و جذب بیحساب دانشجو، حجم وسیعی از دانشجویان و فارغ التحصیلان بیکار ایجاد شدند که به عنوان نیروی کار ارزان برای مؤسسات و بازار سیاه کار تحقیقاتی، مورد استثمار قرار میگیرند.
آنچه امروز شاهدیم، کارخانۀ تولید کالاهای علمی، تنها یک بعد فسادی است که آموزش عالی ایران گرفتار آن است. کارخانۀ تولید کالاهای علمی، محصول زنجیره ای از فساد است؛ زنجیره ای که یک سر آن، آن دسته از دانشجویانی هستند که کارهای دانشگاهی را صرفا تزئینی می بینند و می خواهند سریعتر و به ساده ترین شــکل فارغ التحصیل شوند؛ سوی دیگر آن برخی از استادان هستند که به دلیل حجم زیاد دانشجو، فشار زیاد تدریس و پایین بودن دستمزدها و کاهش تعهد علمی نسبت به انجام درست تحقیق و هدایت صحیح دانشجو بیحوصله اند و دانشجو را در عمل در بازار سیاه دانشگاهی رها می کنند؛ و در میانۀ آن نیز دانشگاهی است که خود به عنوان بنگاه سرمایه داری علم بیشتر به خروجی و سود و زیانهای مالی و مسئلۀ ادارۀ دانشگاه بر مبنای سیاست خودکفایی می اندیشد؛ و در نهایت بازار سیاه که در آن، استاد و دانشجو و علم مجدد به هم پیوند می خورند و نتیجۀ آن بالا رفتن مقالات خارجی و داخلی، انبوه پایان نامه ها، ارتقای استادان و کارمندان دولتی، رشد سطحی میزان تحصیلات و در نهایت شکل گیری نوعی از سرمایه بر مبنای آموزش و پژوهش در جامعۀ ماست. در این جریان شــکل گرفته در جامعۀ دانشگاهی، بسیاری سود می برند جز آن کارگران پژوهشی که بیشترین آسیب و کمترین منفعت را نصیب خود می کنند.
هیچ چیز ارزش بر هم خوردنِ آرامش را ندارد. گاهی یک دوستی را با این جمله جانی دوباره میبخشیم، گاهی امید را به دمِ جان بخشش زنده نگاه میداریم! گاهی...
جادو...
جادویِ واژه ها! :-) ;-)
منظره یِ پاییزی یک گیاهِ دلربا که نامش را نمیدانی!
امشب داشتم عکسهای اینستاگرامم را چک میکردم. بی شک برایِ من زیباترین عکسها همان هایی بود که شعر هستی را در آنها ثبت کرده بودم. به یادِ او که آفرید. به یادِ او که زیبا آفرید... و بعد از مدتها جایِ خالی یک عکس زیبا را در میان این مجموعه ی گونه گون دیدم...
تصویرِ آن زیبایِ دوست داشتنی را گذاشتم به یادِ تمامِ مهربانیِ تو که تمام تنهایی ام را به یک گیاه کوچکِ زیبا، زیبا کردی...
گام دوم شروع به خوندن کتابِ فلسفه ی موسیقی کردم! کتابِ خوبیه تو ذهنم پر از سوال و جوابهای خوشایند شد!
گام سوم هم یادگرفتن خوانش نُت هست که دارم باهاش سر و کله میزنم اما گمونم این یکی نیاز به کلاس هم داره! البته نه کلاس آنلاین (تست کردم جواب خوبی نمیده)!
گام چهارم اینه که برم رود که همون عود که همون بربط (!) هست رو یاد بگیرم! واسه این یکی، کارم دوشواره! (همون دوشوار بخونین، غلط تایپی نیست تعمد باستانی نگاریه) اندکی مانی برسه و البته از اون مهم تر وقت آزاد، میرم کلاسش، یعنی مجبورم... آقای ارسلان کامکار...
گام پنجم... ممنونم یانیسِ عزیز
گام ششم هم آغازِ خوانش نسخه هاست که... خدایان روحِ باربد رو درون من بدمند تا کارم راه بیوفته... آمیــــــــــــن 